کربلای من ، پله های حرم

با من از عشق بگو

کربلای من ، پله های حرم

با من از عشق بگو

این خانه ازین پس فقط برای تو روشن خواهد شد ...

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام...

گفتی سکوت کن ...

سکوت کردم...

گفتی همه چیز را درست می کنی...

گفتی عبادتت را که کنم همه عالم هم به هم بریزد تو هستی ...

گفتی ..عبادتت را کردم...

دبیرستان که بودم نماز شب و تعقیبات شده بود کار همیشگی ام...

گفتی صبور باشم...

ببخشم...

صبوری کردم و بخشیدم..

انقدر بخشیدم که بخشیدن شد وظیفه ام....

شکستم...

در انتظار بابا تمام این سال ها را دوره کردم....

نیامد...

نیامدی ...

منتظر ماندم که اغوشت را باز کنی...

برویم که عمری در بی اغوشی محض زندگی کردم...

انقدر بی ارزش شده بودم که حتی به بودنم هم شک داشتم...خداستم بزرگ شوم...راه را انتخاب کردم... و رفتم...شب و روز کتاب میخواندم و دعا...

تا شدم اینی که اینجا نشکسته و دلش شکسته....

هر کار که میخواستم بکنم به عواقبش فکر کردم...

به تاثیرش...

مشورت کردم...

گاهی از ترس اثر سو در اطرافیانم شب ها را تا صبح گریه کردم...

تا راه نشانم دهی ...

کجایی ؟

چرا اینقدر تنها ؟

چرا اینقدر پر درد شده ام؟

کجایی ؟

 عشقم را گرفتی هیچ نگفتم...

پر از دردم کردی سکوت کردم و گفتم صبر ..حالا چ کنم ؟

نمیخواهی دستی از محبت بر سرم بکشی ؟

بس نیست ؟

فقط یکبار ....

لطفا...

علمدار جنون
۲۵ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم رب صبر

...

حس غرور می کنم....

و می خواهم از تمام  قلبم بگویم...که دم همتون گرم که اومدید راهپیمایی....

بی ربط : موهایم هم که سفید شود خیالی نیست...تو بیا من همه چیز را فراموش میکنم یا ایها العزیز....

تو بیا قلب من هنوز می تپد به امید شنیدن قدم های تو ...بیا

علمدار جنون
۲۲ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم رب زینب...

این روز های عجیب شخت شده اند....

عشقم را گرفتی از من....

هر بار که عاشق شدم مرا بی عشق کردی....

و مرا زمین زدی.....

می دانم چرا....

...........

بی ربط :

رفتی و فکر دل مرا نکردی....همیشه به فکر دل خویش بودی...درد من این است که هر کس هر وقت که میخواهد کنارم هست ...گویی....

رفتی و من هنوز رفتنت را باور نکرده ام...

بیا..

اما نه...نیا ..دیگر برایم حبیب قبلی نیستی...

علمدار جنون
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله...

خسته بودم....

سرم گیج می رفت ....

کیف مادرم دستم بود ...

مادر زیر سرم بود....

تمام که شد با هم رفتیم...و من هنوز حال خوشی نداشتم....

ان قدر بروی خودم نمی اورم که ناگهان از حال می روم ...

و دیگر توانی ندارم برای بودن ...

...

میان برف ها می دویدم ...و به تنهایی خودم می اندیشم...

چه شکوهمند است تنهایی با خدا...

خدایا ...ممنونم....

هر چه درد بیشتر دوا بیشتر ....

علمدار جنون
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله...
امروز دوباره شروع شد...
به طور رسمی...
و من باز در کشش بودن و نبودن افتاده ام ....


دوباره برگشتی که بروی ؟
که مرا بکشی با امدن و رفتنت ؟
امان از ادم ها...
علمدار جنون
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم رب دلتنگی...

گویی باید زمانی می گذشت تا دلم به نوشتن بیاید و بتوانم حرف بزنم....

اینجا دیگر می توانم هر حرفی را بی پروا بزنم....

زیرا که کسی مرا نمیشناسد...

می توانم دل نوشته های امیخته با درد و عشقم را بی پروا فریاد کنم.....

خدایا شکرت....

گم کرده ام نامم را ...

پیدایم کن مولا...

علمدار جنون
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر