کربلای من ، پله های حرم

با من از عشق بگو

کربلای من ، پله های حرم

با من از عشق بگو

این خانه ازین پس فقط برای تو روشن خواهد شد ...

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

 بسم رب نور

هو رب

نگاهی می کنم به این یک سالی که گذشت و من دور بودم از شما ...دور که نه ...

 پارسال همین موقع دقیقا ساعت شش هفت شب ...در حرم پدرم داشتم عشق بازی می کردم...

و کنون در اتاقی خالی جنون بارگی ...

پیشوای صادقم ...مهربان من...

امام علم و معلم من...سلام

دلم می خواهد بیایم بقیع از ان حصار ها بگذرم با دست های کوچکم برایت  حرمی بسازم به شیوه ای که خود می پسندم...

دوست دارم آوازه ی علمت و معلمی ات و قدرتت همه جا را پر کند ...

اینجا همه تا کم می آورند دست به دامان امامان می شوند ....

من اما نمی فهمم کارشان را !

آخر مگر می شود ...مگر می شود لحظه ای بی حضور امام نفس کشید ؟

مگر می شود مادر را ندید؟

مگر می شود تو را برای رفع مشکلات خواست ؟

آخر مگر بدون تو هم می شود زندگی کرد ؟

دلم را جرعه ای نجف بده ...مدت هاست دست نوازش پدر را حس نکرده ام ...

از همان دم که پدرم را آب های دجله بردند دارم به این فکر می کنم که پدر داشتن چه مزه ای می دهد ؟

امام یعنی پدر ...

دنبال پدرم میگردم...پدری که در دنیا نیافتمش...

مشتاقانه منتظر جدا شدن روح از بدنم هستم..آن دم که به پدرم ملحق شوم...

آه

علمدار جنون
۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بسم رب رحمن

گاهی وقتی آدم نزدیک تاریخ هایی می شود دلش در سینه اش جا نمیگیرد و میزند بیرون ...

آدم نمیداند چه بگوید و چه کند ..

چگونه دلش را آرام کند ...

وقتی که یاد رحمه للعالمینم می افتم

وقتی که یاد مهربانی هایش

و صبوری هایش و وسعتش...

قلبم از سینه میزند بیرون...

آه

چقدر غریب افتادی ای رحمه للعالمین من ...

چقدر غریب شدند آل تو

همان هایی که گفتی به آن ها تمسک بجوییم

آری می جوییم اما برای رفع نیازهایمان

نه برای وسعت یافتمان، نه برای عبد شدنمان ، تنها و تنها برای نیازهایمان.

رحمه للعالمین من کجایی ...

که آخرین ذخیره ی خدایم هنوز که هنوز است در غیبت است و هوز که هنوز است مردانی پیدا نشدند که جوهر مردانگی داشته باشند و کالجبل راسخ باشند ...

چه کنم ؟

چگونه با این غم کنار بیایم...

که اگر نیاز ما به امام عصررمان به اندازه نیاز ما به آب بود آقایمان می آمد ..

تو بگو من چه بگویم..

من دیگر جانی ندارم...

رجمه للعالمین من ..می شود رحمی کنید ؟

آمدنت را به خودم تبریک می گویم..

با آمدنت نور رحمت باریدی و عشق را خوب معلمی شدی ...

علمدار جنون
۱۶ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم رب اسیر !

بعد از مدت ها نوشتن جرات می خواهد جرات اینکه مبادا قلمت تحلیل رفته باشد و  ذهنت دیگر نتواند واژه براکنی کند و روحت پرواز ....

اما من  می روم باز به آسمان واژه های ذهنم و از انجا رشت رشته را به تحریر در می آورم...

بعضی شب ها دل آدم می خواهد داد بزند اما نمی داند از کدام فریاد شروع کند و از کدام راه  بیاید ...

بعضی شب ها

که مثلا می شوند شب های شهادت آدم هایی از جنس نور ادم دلش میخواهد اندکی فریاد را همراه اشک کند و ببیارد و بدادد !!

واژه می آفرینم بی باک از تشر های فرهنگستان لغت و بی باک می نویسم از تشر های آدم هایی که می خوانند

ک من نه برای کسی که تنها برای هو می نویسم...

که تشر های هو تنها می تواند قلم را از من بگیرد ..

سامرا امشب لابد دیدنی است ...

لابد امام عصرمان کنون در سامراست و در حوالی آن گنبد درد دیده ...

اما نه...

امام عصرمان نزد خود پدر است ...

نمیدانم

تنها می دانم که امام عصرمان که نه تمامی عالم عزادار است ...

دلم میخواهد داد بزنم و به تمامی آن کوته فکرانی که فردا شب را شب جشن امامت امام عصر میدانند بگویم ...امامان عزادار است آرام...

امامت تکلیف است نه تبریک...

آه...

چ کنم ...

چه کنم که سینه پر درد است و حوصله کم ...

می توان اما تنها علم را برداشت برای دل گرمیه لشگریان...

علم را برمیدارم برای دلگرمی ...

و خود زخم میخورم و دم نمیزنم....

آه

علمدار جنون
۰۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر