آه
سلام...
گفتی سکوت کن ...
سکوت کردم...
گفتی همه چیز را درست می کنی...
گفتی عبادتت را که کنم همه عالم هم به هم بریزد تو هستی ...
گفتی ..عبادتت را کردم...
دبیرستان که بودم نماز شب و تعقیبات شده بود کار همیشگی ام...
گفتی صبور باشم...
ببخشم...
صبوری کردم و بخشیدم..
انقدر بخشیدم که بخشیدن شد وظیفه ام....
شکستم...
در انتظار بابا تمام این سال ها را دوره کردم....
نیامد...
نیامدی ...
منتظر ماندم که اغوشت را باز کنی...
برویم که عمری در بی اغوشی محض زندگی کردم...
انقدر بی ارزش شده بودم که حتی به بودنم هم شک داشتم...خداستم بزرگ شوم...راه را انتخاب کردم... و رفتم...شب و روز کتاب میخواندم و دعا...
تا شدم اینی که اینجا نشکسته و دلش شکسته....
هر کار که میخواستم بکنم به عواقبش فکر کردم...
به تاثیرش...
مشورت کردم...
گاهی از ترس اثر سو در اطرافیانم شب ها را تا صبح گریه کردم...
تا راه نشانم دهی ...
کجایی ؟
چرا اینقدر تنها ؟
چرا اینقدر پر درد شده ام؟
کجایی ؟
عشقم را گرفتی هیچ نگفتم...
پر از دردم کردی سکوت کردم و گفتم صبر ..حالا چ کنم ؟
نمیخواهی دستی از محبت بر سرم بکشی ؟
بس نیست ؟
فقط یکبار ....
لطفا...
داغونم...
انقد که نشه تصور کرد..