هو لطیف.
دلم میخواهد بنویسد و دست و ذهن یاری اش نمی دهد و بغض امانش...
هر چه فکر کردم از چه بنویسم که حرف راست باشد و از سر صدق دل که بر دل ها نشیند حرفی نیافتم...
حرفی که حرف باشد ...
تنها و تنها این روز ها دل داده ام به آسمان و بازی رو زگار و قضا و قدری که نمی دانم من کجای آنم...
که اگر هم بدانم فرقی نمی کند ... فرقی نمی کند چون آموخته ام به درستی های دل تصمیم بگیرم و بی باکانه عمل کنم و امید داشته باشم به درست بودنش و در این معرکه هی و هی فکر نکنم که من کجای این تقدیرم ...که قضا همان حکم خداست از طریق اسباب و قدر قدر هایش ..و اندازه هایش ...
حالا چه فرقی می کند ...
این روز ها عجیب اسمان حرف های دارد برای گفتن و به گمانم در آسمان توافقات زیادی در دست تدوین است ...و به گمانم آنجا امور خارجه و کار فرشتگان سنگین تر است ...و به گمانم آنجا شهیدان عجیب مشغولند...
شاید برای همین است که چند وقتی ست شهیدی سراغم را نمیکیرد و بهتر که بگویم من سراغ شهیدی را ...
و یا شاید بخاطر همان کاری ست که دوسال است خواب و خیالم را گرفته بود و قول داده بودم دو ماه پیش که شروعش کنم و تمام اهل اسمان منتظرش بودند ...
و حالا می خواهم شروعش کنم تا بلکه در رحمتی باشد و فتج بابی برای آسمانی شدن من...
هر کسی ...هر جوری ...می تواند کمکی کند ...
شماره ...
ادرس ...
عکس ...
وب سایت ...
سایت ... نام ...
و هر نشانه ای از شهیدان زنده ، جانبازان جنگ دارید دریغ مکنید ...
ممنونم...و منتظر
بی ربط : دلم دلتنگ مردان قدیمیست...