دل تنگی
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ
بسم الله...
خسته بودم....
سرم گیج می رفت ....
کیف مادرم دستم بود ...
مادر زیر سرم بود....
تمام که شد با هم رفتیم...و من هنوز حال خوشی نداشتم....
ان قدر بروی خودم نمی اورم که ناگهان از حال می روم ...
و دیگر توانی ندارم برای بودن ...
...
میان برف ها می دویدم ...و به تنهایی خودم می اندیشم...
چه شکوهمند است تنهایی با خدا...
خدایا ...ممنونم....
هر چه درد بیشتر دوا بیشتر ....
۹۲/۱۱/۱۶