کربلای من ، پله های حرم

با من از عشق بگو

کربلای من ، پله های حرم

با من از عشق بگو

این خانه ازین پس فقط برای تو روشن خواهد شد ...

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم رب محیا....

محیای من دوباره از امشت تجدید خواهد شد...

دوباره از نو خواهم ساخت....

زندگی ام را و خودم را...

راستی بانو...چقدر درد کشیدی...

داشتم به رابطه ی فاصله ی قرب الی الله و بلا فکر میکردم....

چقدر این به هم نزدیکند...

و هنوز چیزی فکرم را به خود مشغول دارد....

چرا حسین باید فدای هدایت مردم می شد آن هم به آن شکل....

مگر حسین مقرب درگاه الهی نبود و مگر ...

چرا از پیامبر در اسم خاتم و در حقیقت وجودی اول تا اخرینه اخرین فرستاده باید همه در بلا باشند...

چرا عزیز کرده ها در بلا ...

آه...

اللهم ارزقنا بلا...

بلا...

علمدار جنون
۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم رب کربلا...

به بهانه ی دل...

جلسه اول کلاس نشریه ...

استاد : هر کدامتان فردی که کنارتان نشسته را توصیف و یا تعریف کیند.

 همه مشغول نوشتن شدند...

و من نیز...

بعد از تمام شدن وقت نوشتن استاد گفت خوانید...

بچه ها هر کدام مانند بیوگرافی نوشتن از کنار دستی خود تعریف کرده بودند و من خجالت می کشیدم بخوانم...اما بعد با غرور دستم را بلند کردم...

گفت بخوان :

خواندم...:

همیشه کسی هست که هست ...که می دانی با همان آرامش که تو آن را دوست تر می داری  یمی آید ...

همان نگاه پر از محبت و پر از راز... گویی آسمان شب کویری ست که می کوشی راز ستارگانش را کشف کنی ...

درست مانند همان منجم که می خواهد با همان تلسکوپ حقیرش بی انتهایی را بشناسد...

و من نیز نا توانم ...

                    در یافتن راز هستی تو ...

...

چشمان هر کس  را رازیست که هر چه هر چه نگاه وی در اسمان بی انتهای خداوندی سیر کرده باشد آن راز نهفته تر خواهد بود در عین آشکاری ...

تمام که شد استاد نگاهی کرد و گفت : خانم ...این بیشتر به رخ کشیدن توانایی قلمتان بود در برابر بقیه ..نه توصیف کنار دستی تان...

اما من در دل گفتم ..: من همان اویی را تصویر کردم که در چشمان او می دیدم...

من همان خدایم را تصویر کردم که در تمام ذرات این عالم به چشم می خورد...

من همان کنار دستی ام را فارغ از دنیای مادی تصور کردم...

کاش کسی دنیایم را بفهمد..

.....

علمدار جنون
۲۶ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بس رب صبر....

سلام بانوی من ...

مدت هاست با تو سخن نگفته ام....

می خواهم این بار اما از همه چیز بگویم....

از نبودن هایت و از نبودن هایم....

از نبودن هایت کتار خودت و نبودن هایم کنار شما....

دلم بسی گرفته ...

می دانی بانو ...این روزها دارم به تناسب پله های حرم ...و پله های تل دخترت فکر می کنم....

این روز ها همش قیااس می کنم ارتفاع ها را ....

ارتفاع حرم تا ارتفاع خیمه ها و ارتفاع تل ...

و ارتفاع سقوط انسان ها ...

چقدر این ها مرا پریشان می کند بانو...

کاش می شد که بتوانم درک کنم هر ارتفاعی را و ارزش هرارتفاعی را ...

مدت هاست که سقوط ازاد می کنم از ارتفاع نگاه ها ....

و انگار نه انگار که من در حال افتادنم...

هیچکس بروی خودش نمی اورد...

نمی دانم بانو....

کدام ارتفاع سقوط ازش سخت تر است....

این روز ها و این اتفاقا طبیعی نیست ...

این اشفتگی های عالم طبیعی نیست...

کاش بودی...

کاش ....

دیر بازی با واژه ها کفاف حرف های دلم را نی دهند این بار باید با مفااهیم بازی کرد....

بازی تلخیست...

وقتی که معناها منتاوت شوند عالم به هم خواهد ریخت...

وقتی که ...

اشفته می نویسم بانو می دانم...

تو نیز دلیلش را می دانی ...

برای کسی نمینویسم این بار ...

این بار فقط برای تو ...

.....

باید بلند شد ...

دوید ..

حتی وقت برای استراحت بین راه هم نیست ...

این بار باید بلند شویم تا ابد ...

تا مباد که متهم شویم ...متهم به کم کاری ...

و مباد ایندگانمان تاریخی برای گفتن نداشته باشند و مباد که شرمنده ی تاریخ شویم...

دیگر جای بازی کردن های کودکانه نیست ...

باید بلند شد و دوید تا انتهای معنای خدا ...

دوید تا حقیقت خدا ...

از بهشت گذشت ...

از همه چیز گذشت ...

تازه فهمیده  ام حکمت های بعضی کارهایش را ...

تازه فهمیده ام که تا نگذری بدست نخواهی اورد...

تا نشکنی بزرگ نواهی شد ...

تا ...

تازه می فهمم....

نمی دانم ...هنوز به مطلق وجود نرسیده ام و هنوز در قیاس های اول مانده ام...

اما همین قیاس های ابتدایی سخت مرا به فکر واداشته است...

سخت مرا....

....

بی ربط :

به دنبال مشاهدات مردم شناسانه شکستم...

به دنبال کشف رابطه ی محبت و کار !

همه شهر خودم را گشتم...

و جز دختری خسته که خوابیده بود با تنی رنجور و پولی در دست نیافتم...

به دنبال کشف جواب سوال هایم میگردم...

و به چیز هایی که تا دیروز ب چشم دلسوزانه نگاه می کردم کنون با چشم سوژه نگاه می کنم...

نمی دانم خوب است یا نه...

به دنبال کشف حقایق زندگی رفتم ...

و حقیقتی جز هو نیاتم...

حقیقتی  که ... در بیمارستان امام تازه فهیدم که چقدر دور از دردم...

چقدر بی درد بزر شده ام ...

و چقدر...

چقدر مردمان شهرم تعاریفی از هو دارند که زیباست ...

از پا نخواه نشست ...

تا کشف حقیقت ...

یا آه به حق آه...

علمدار جنون
۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم رب آه

مخواه...

مخواه که حرف بزنم ...

مخواه که لب باز کنم و چیزی بگویم...

زبانم لال ، زبانم لال شده ...

نمی دانم این بازی های پی در پی من با کلمات جواب خواهد داد یا نه ...

اما می دانم از تمام دار دنیا هر چه دارم از همین کنار هم چید لغات است ...

این روز ها نمی دانم چرا این قدر شبیه روز های مدینه شده است ...

همان روز هایی که مادر را...

آه

و این روزها عجیب ب یاد بی پدرهایم افتادم...

یاد رقیه...

این روزها بیشتر بوی مولا می دهد ...

کویی...

نمی دانم ...

اما تنها یک چیز را می دانم ..

می دانم که من می توانم تمام استعاره های وجودم را با مجاز هایی مخفیانه تر از مجاز های حافظ فدای مولا کنم...

می دانم که می توانم تمام  حسن تعلیل ها را چنان شاعرانه کنار هم بیاورم که تمام شاعران مرا تحسین کنند ..

می دانم می توانم تمام فاصله ها با اشارتی طی کنم و به مطلق وجود برسم انچنان که می خواهم...

می دانم تنها و تنها اوست که می داند که من می توانم عبد باشم...

می توانم ....

که من دانم که می توانم تا به اخر عمر تمام شهر آشوبی های شهر آشوبم را به جانم بخرم و دم بر نیاورم از آتش آشوب هایش...

می دانم که می توانم تمام هفت شهر عشق را با همین جنون مدام یکسر طی کنم و به سیمرغ برسم....

می دانم که می توانم به کوه قاف برسم حتی اگر بیست و نه هایی هم کنارم نباشند ...

می دانم که می توانم در کنار فرهاد کوه را بکنم و دوباره خاک روی خاک بریزم و کوهی بسازم

اگر

 

 ع ب د باشم...

اگر 

ا ه ل ب ی ت دا دریابم...

اگر

ق ر ا ن را ...

اگر....

 

 

و می دانم که نمی توانم جز با چراغ راه خدا به هیچ کدام برسم حتی اگر بتوانم !!!

زیرا که هر رسیدنی رسیدن نیست ...

بر این باورم که رسیدن امری نسبیست ...

که هر کسی را راهیست و مقصد یکی...و خدا بر اندازه ی ظرفیت وجودی هر کس برای او رسیدنی را قرار می دهد ...

ای کاش ...

نگویم بهتر است...

 

ظرفیتمان را که بالا ببریم رسیدن ها هم تغییر می کند ..

چه بسا با بالا رفتن ظرفیت هانجره هایی از حکمت بر قلبمان باز شد  و توانستیم بفهمیم انچه را که نمی فهمیم...

ببینیم انچه را که نمی بینیم..

بشنویم انچه را که نمی شنویم...

اما ...

اما ای کاش بدانیم که اگر طالب یافتن حق و حقیقت هم که باشیم به قول حاجی در و دیوار به اذن الهی معلم ما خواهند شد...

به امید روزی که تمام مجاز های وجودت حقیقت شوند مولا....

یا بهتر است بگویم به امید روزی که من حقیقت شوم تا تو بیایی....

 

 

 

 

یا آآآآه

 

 

علمدار جنون
۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم رب محمد صل الله علیه و اله

پیامبر مهربانی ها سلام...

چ زیبا روزی ست امروز ...

روزی که شما مبعوث شدی ...

روزی که رحمت خدا شامل حال اهل زمین شد ...

و گویی از امروز بود که محبت معنا پیدا کرد و تفسیر شد ...

و چه بد مردمانی هستیم ما که هر روز شکر وجودت را به جا نمی آوریم...

علمدار جنون
۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر