هو رب
گاهی ادم می ماند بین قضاوت های ادم ها و رفتار هایشان و ...
بماند ...همه ی این ها و همه ی آن هایی که نظر می گذارند و زخم می زنند بدون اینکه بگوویند چرا بماند...این را اینجا نوشتم تا بشنوند همان هایی که می زنند و می روند .
دلم این روز ها در حوالی کوچه های مدینه پرسه می زد و روضه می خواند ...
مادر ...
مادر ...
آمدند پشت در ...آمد پشت در که از تمام ولایت حمایت کند ...
در را باز نکرد و قسمشان داد به پدرش...
رحم نکردند...به در کوفتند ...
عمر تازیانه را گرفت..
بر بازو...
آه...
امان از صبوری های مادر ...
امان از دل مولا وقتی که در کوچه ها صورت نگران فضه را دید و فهمید که دختر پیامبر ....
کلمینی فاطمه ...
آه
انتقامت را میگیرم مادر ...
انتقام سیلی را...و تازیانه را ...
مادر ...مرا هم جز منتقمینت قرار ده...