گاهى احساس میکردم که فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى میدیدم به هیچ چیز دل نمیبندد، با هیچ تعلقى زمینگیر نمیشود، هیچ جاذبهاى او را مشغول نمیکند. هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکى دلخوشیاش نمیشود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ایجاد نمیکند، یقین میکردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روح محض است، جان خالص است.
گاهى احساس میکردم که فاطمه دلى دارد که هیچ مردى ندارد. استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستونهاى محکم و نامرئى آسمان.
یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد، من مأمور به سکوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او میزد.
گریزی از کتاب کشتی پهلو گرفته ...
گاهی بعضی آدم ها بعضی حرف ها را خوب می زنند ...گاهی بعضی حرف ها را بعضی آدم ها خوب می زنند...فرق این دو چیست ؟
گاهی متنفر می شوم از بازی با واژه ها ...اما چاره چیست که در این برهوت باید انقدر با کلمات بازی کرد تا کسی بخواند !!!اصلا خواندن پیشکش ...کسی ....
نمی دانم...
منتظرم...
منتظر صدایی ...نوایی...انا المهدی....
نمیدام کی می شنوم این نوا را ...
اما می ترسم که وقتی بشنوم یارش نباشم...
راستی ...
گویی برای یار آقا بودن باید از همین لحظه یار بود ...
دریغ و صد دریغ که من و امثال من منتظر ظهورن تا یار آقا شوند....