اربعین
آه که چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود...
چقدر در ان روز ها که پباده گز می کردیم راه را دلم به نوشتن می امد اما قلمی نبود..
ستون به ستون می رفتیم و هی نزدیک تر می شدیم...
گرد و خاک بود و صدای روضه و آه و صدای تفضل ها ...
عرب ها مهمان نوازی را تمام کرده بودند...
اما من در پی این فکر بودم که اهل حرم را چرا نگفتند تفضل ...
در پی این بودم که از مسیر شام بروم به سمت کربلا...
ک اهل بیت نیز ازین مسیر رفته بوددند..
اصلا ولش کن ...
ستون به شتون یاد زینب کبری میکردم که کجایی بانوی صبر بیاو ببین که بی احترامی به شما نتیجه اش شده احترام به ما..
بیا و ببین که ان روزها که کسی نکاهتان هم نمیکرد نتیجه اش شده بی سرو پایی همچون من احترام شود به دلیل محبت به شما...
اصلا چه کسی فکرش را می کرد ...
چقدر زبانم قاصر شده و قلمم ناقص
که قلم اگر ننویسد میمیرد...
و من قلمم مرده
اما کم نمیاورم...
داشتم به چیزی کل راه را فکر میکردم...
به خاک
به قتلگاه
خیمه گاه
تل
فاصله شان را هی محاسبه می کنم و با خودم می گویم چقدر نزدیک...
چقر درد دارد سر امامت را بالای نیزه در فاصله ای به این نزدیکی ببینی ...
سر امامت را ولی ات را و ب ر ا د ت را .........
و بعد به ارتفاع فکر می کنم...
تل بالای بالاست و قتلگاه پایینه پایین...
اخر بانوی صبر چرا امدی انقدر بالا...
اخر بانو از بالا همه چیز واضح تر دیده می شود...
اصلا فکر نکردید که ما میمیریم از دیدن این ارتقاع...
پله های تل را که بالا میروی جانت می اید به لبت و میمیری هزار بار و زینب نمیشوی که تو نمی توانی شوی اصلا درکش سخت است و تصورش مشکل
آه
آه
اصلا چه کسی گفته که تل را بالا بسازید...
باید پایین می ساختیدش تا سر ما را گول بمالید و ما نفهمیم اوج درد را ...
اصلا چ گسی گقته برای تل پله بگذارید...
باید خاکی نگهش میداشتید و ناهموار که وقتی می رویم بالا بخوریم زمین و هی بلند شویم و هی بخوریم زمین و هی ..
اصلا می دانید چیست من ناراضی ام ازین همه زیبایی حرم ها و تل ...باید خاکی نگهش می داشتید.......
راه را می رفتیم...
خاک
خاک
چادر خاکی شده بود وپوشیه هم...
بدن خسته بود و نماز خواندن هم مشکل
نامحرمان زیاد بود و درد بسیار
و اهل بیت نیز هم...
و اهل بیت نیز هم همین وضع را داشتند به گمانم ان دم که از شام راه افتادند...
عراقی ها رسم محبت را ب گمانم همان دم یاد گرفتند که شما ا از کربلا اوردند به شهر ها و می چرخاندنتان ...
به گمانم عراقی ها همان جا بود که اتش گرفتند و یاد گرفتند رسم مهمان نوازی را ...
اما بین خودمان بماند بانو
عراقی ها دوباره دارند فراموش میکنند...
این را من کنون می گویم اما مردم سالها بعد می فهمند...
راستی بانو چخبر از رقیه ...
در بین راه رقیه ای را دیدم که بالای صندلی ایستاده بود ...
مادرش دور تر بود ...
شب بود ...
عراقی ها صندلی های موکب را داشتند جمع می کردند ...
مرد نزدیک تر می شد به صندلی رقیه ی کوچک..
رقیه داد می زد...مادر نبود...پدر هم..
هی مرد نزدیک تر می شد و هی دختر دادش بالاتر می رفت...
من غرق در تمثال این اتفاق بودم و غرق در روضه خوانی خویش...که ناگهان دادش بلنده بلند شد...
رفتم و سریع بغلش کردم ...سرش را روی شانه ام گذاشت و ارام گرفت و من غرق در حس فحیع رقیه بودم
رقیه ی حسین ع....این که فقط داشت صندلی جمع می کرد....اما او داشت سر پدر را..................................................
من انجا همه را دیدم علی اصغر را
عباس را
زینب را ...
اما ارباب را نه ...
اصلا می دانید چیست
همین پیاده رفتن و گرد راه بر چهره نشستن خودش عالمی دارد ...
همین که هی یاد زینب بیقتی و هی بگی چقدر راه سخت است ها ....
همین که هی تصور کنی بانوی صیر بین این همه نامحرم چگوه تاب اوردند ...
اخر بانوی صیر داستان ما در خانه ی پدر عادت نداشتند به دیدن نامحرم چه رسد در بینشان راه رفتن و سخن گفتن...
بین الحرمین...
نماز بود..
جمعیت زیاد...و مردها زیاد تر ....
درها بسته بود ...
من در پناه مردم بودم...
که ناگهان در ها باز شد و مرد ها از بیرون به داخل و از داخل به بیرون هجوم بردند...و من بودم که زیر دست پااشان افتادم...
و مردی روی من افتاد و مردهای دیگر بی توجه به ما ها که افتادیم را ه بردند....
منایی بود ...
و عاشورایی...
خودم را بلند کردم و با مفاتیح در دستم مرد ها را کنار می زدم تا به من نخورند
اما گاهی دستم بی حرکت می شد...همان گاهی هایی که یاد بانو می افتادم ...
تنها
توی جاده
باران می امد...
راه دور بود و ماشینی نبود برایم...
کامیون ایستادو مردهایی که پشتش نشسته بودند داد زدند بپر بالا...راه زیاد است...
اما در خود نمیدیدم پریدن را از ان ارتقاع...
دلم چقدر برادر می خواست ان مقوع.............از همان برادر ها که نامشان عباس است و وقتی خواهر می خواهد از اسب بیاید پایین کمرشان را پله ی خواهر می کنند همان ها که نمی گذارد اب در دل خواهر تکان بخورد همان ها که مراقبند خواهر را نامحری نبیند...
اما نبود...
بی اختیار سمت کامیون رفتم و ناکهان خودم را رها کردم و پریدم بالا...
رسید به مقصد... و باز یاد برادر ...
برادری که نبود که حتی دستم را بگیرد چه رسد به پله شدن...
پریدم پایین درد داشت کمی ...ارتفاع زیاد بود... ومرد ها زیاد....مرد ها ندیدنم انقدر زود پریدم...اما چه سود درد روح مانده بود و من در حسرت برادر و داغ دیده از نبودن برادر بانو در ان معرکه ها ..........
کوفه برایم عجیب است و مردمش....
آه از مردم...
اه ...
گاهی دردهایی هست که زبان نمی گویدش و دل نمی خواهدش
گاهی دردهایی هست که دل می خواهد فریادشان بزند...
ازتمام راه و از تمام محبت عراقی ها یک چیز فهمیدم.....
محبتی به من و برای من نبود
هر چه بود از سر محبت اهل بیت بود و یک عامل دیگر ...
همه محبت کنندگان عراقی
ولی داشتند...
ارباب....
همه شان محب اقا بودند ...
همه شان عکس اقا بود در موکبشان
یکی شان گفت خامنه ای فی قلبی ...گفت من چهارشهید دادم برایش...من خیلی دوستش دارم...و گوشی اش را در اورد و نشانم داد پشت زمینه گوشی اش عکس اقا را ...
اصلا انجا عظمت اقا خوب حس میشود....
و چون ما ز دیار محبشات می امدیم به زیارت محبوبشان اینگونه بود رفتارهاشان...
ولایت نعمت پنهان است و چه غریب است...
یا آه
یا مهدی
بازهم بنویس............