دردل
بسم رب صبر...
پیاده رفت...
هوا کم کم تاریک شد....
هنوز داشت پیاده میزفت...
داشت عشاق نامه را ورق میزد...
که عاشق شد....
یاد اقا افتاد ...
و بلند بلند گریه کرد....
من میدمش و او مرا نه....
گفتم شاید اندکی برگردد و مرا ببیند ...
اما ندید...
رفت ....
در غربت بی انتهایی عقدش را خواندند....
عروس شد....
هیچ گاه فکر نمیکردم اینگونه عروسی اش را ببینم...
تنها تنهای تنها...
همیشه فکر میکردم پرشور ترین عروسی عروسی او باشد..
اما نمیدانم دست زمانه بود یا خواست خدا و یا خواست خودش...که چنین در غربت عروس شود...و فقط او باشد و من و داماد....
اما عاشقانه ترین عروسی دنیا بود..
وقتی عقد خوانده شد اشک از چشمانش سرازیر شد...و یاد همه ی عمر تنهایی هاش فتاد..
هر چه خواستم ارامش کنم نتوانستم....
و خود نیز اشفته م...
من اینجا مینویسم و ارام میشوم...
خدایا برای او نیز ارامشی قرار بده...
میترسم بمیرد در این غربت دنیای تو.
همه میگن که تو رفتی..
همه میگن که تو نیستی..
همه میگن که دوباره..
دل تنگمو شکستی...
دروغه...