هو نور
به خودم قول داده ام در بلاها و سختی ها به یاد علمدار کربلا صبور باشم و بدانم که بلا برای رشد عبد خوب است و موجبات تقرب وی را فراهم میکند...
این روز ها همش به تو فکر میکنم رباب...
به تویی که جسم بی جان شش ماهه ات را دیدی و دم برنیاوردی...
این روز ها همش به تو فکر میکردم و خودم
به اینکه دست ها و پاهای کبود فاطمه کجا و تیر سه شعبه کجا...
دردهای پیاپی و تب های مزمن فاطمه کجا و تیر سه شعبه کجا...
داشتم همش تمرین رباب بودن می کردم و عجب تمرین سختی بود...
دلم میخواهد ساعت ها بنویسم اما گاهی الزامات دیگری دست ادم را مییندد...
این روز ها اصلا احساس میکنم محیایی دیگر شدم... محیایی که در تک تک رفتار های دخترم دارم جلوه میکنم، محیایی که حالادیگر مادر شده و دنیا را جور دیگری میبیند.
نمیدانم که چگونه این همه حرف را که در سینه ام جا خشک کرده بزنم... فقط میدانم خسته ام از سکوت...
میدانم که این محرم با محرم های دیگر فرق دارد... بویش، رنگش، حسش...
آه کاش میشد که مجالی باید تا پیاپی بگویم از مادری کردن ها...
از اینکه داری از درد میمیری اما دخترت با کلی انرژی هنوز دارد بازی میکند و میخندد و خیال خواب ندارد...
و ای کاش میتوانستم ب مادران این سرزمین بفهمانم که ما برای مادری کردنمان دینی به گردن فرزندانمان نداریم
ما آن ها را به این دنیا آورده ایم که خود رشد کنیم، که بفهمیم ربوبیت خداوند را و بفهمیم که چقدر رب بودن سخت است تا رشد کنیم و ابدیده شویم و برویم در دنیای حقیقی زندگی مان را بسازیم...
ما دینی به گردن فرزندانمان نداریم زیرا که به خاطر عشق به مادری کردن بوده که آن ها را در دامن ما قرار داده
ما برای دل خودمان و برای انجام وظیفه مان فرزند می آوریم پس ان ها دینی به ما ندارند.... بلکه ما برای وجودشان به آنان مدیونیم...
برای اینکه هستند تا ما را رشد بدهند و به ما صبوری را بیاموزند...
کاش مادران سرزمینم این را درک میکردند ان وقت دیگر هیچ فرزندی با مادرش و هیچ مادری با فرزندش نامهربانی های توقعمدارانه نمی کرد.